خاطره تولد پرنسسم از زبان خاله جوووووووووووووووووووون
عزیزکم
روزی که به دنیا اومدی وقتی خانم پرستار تو آسانسور داشت شما رو میبرد بالا
من و باباییت دویدیم تو آسانسور اما خانوم پرستار شما رو بهمون نشون نداد
چون هنوز نشسته بودنت و شما سر صورتت چسیف بود
بعدش گفت بیاد طبقه 3
من وباباییت تا طبقه 3 دویدیم
اونقدر تند که من آخرش کم آوردم اما بابایت اونقدر شوق داشت که تقریبا داشت پرواز میکرد
یه کم منتظر موندیم تا شما رو آوردن
من که از استرس تمام بدنم میلرزید
دستام جوری میلرزید که کاملا معلوم بود
تو دلم میگفتم خدایا سالم باشه
بعد شما رو خانوم پرستار از دور نشون داد یه دختر ناز و سالم و با موهای پر و مشکی که فقط گریه میکرد
بعد اومدیم پایین
بیشتر از 1 ساعت منتظر بودیم تا مامانیت رو ببرن بخش
من اونقدر نگران بودم که فقط صلوات میفرستادم
و گریه میکردم
که خدایا
مامانی شما رو سالم به ما بده
بعد مامانیت رو دیدیم که به هوش اومده بود و داشت گریه میکرد و دایم میپرسید
سالمه؟؟؟ سالمه؟؟؟
ما: بللله سالمه یه دختر ناز و سالم
مامانیت:چشماش سالمه
ما:بلههههههههههههه چشناش خیلی نازه
مامانیت:دروع میگین؟؟
من: نه به خدا راست میگم... به جون امیرم راست میگم
دوستت دارم خاله