مارینا  جونمارینا جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره

زندگي قشنگ ما

هفت ماهگی و پیشرفتهای چشمگیر پرنسسم

                    سلام مامانی . سلام عــــــــــــــــــــــمرم .سلام عشـــــــــــــــــقم .سلام عســـــــــــــــلم این ماه شما هفت ماهه هستی . این عدد هفت برای من خیلی قشنگه چون خیلی پیشرفت های حرکتی داشتی . خودت از حالت خوابیده بلند می شی می شینی . فرم چهار دست و پا رفتن رو به خودت می گرفتی که الان 4 روزه یهوو شروع کردی به چهار دست و پا رفتن  . من و بابا خیلی لذت بردیم. در واقع 7 ماه و 10 روزگی شما داشتی بازی می کردی . من به بابا گفتم مارینا عاشق سوئیچ منه. سوئپ رو گرفتم بهت نشون بدم که بخندی بابا ببینه . یه دفعه دیدیم شما مثل جت شرو ع کردی ب...
25 شهريور 1392

اولین سفر پرنسسم ..........کوش آداسی

دختر نازم شما الان 5.5 ماهه هستی . من و بابایی فک کردیم که شما دیگه به اندازه ای بزرگ شدی که با هم بریم سفر. از انجایی که هر دومون (من و بابایی )خیلی به این سفر احتیاج داشتیم سریع شروع کردیم به برنامه ریزی .تصمیم داشتیم جایی بریم که پروازش کوتاه باشه . به زبانشون کاملا مسلط باشیم تا خدایی نکرده اگه برای شما مشکلی پیش اومد راحت بتونیم حل کنیم (مریضی )بیشتره وقتمون تو هتل بگذره و جایی باشه که بتونیم جسابی ریلکس کنیم . و در یک اقدام بی سابقه در عرض 2 روز تصمیم گرفتیم و بلیط ها رو رزرو کردیم واسه کشور زیبای ترکیه و شهر قشنگ کوش اداسی . آماده شدن به این سرعت برای مامانی خیلی سخت بود ولی با کلی استرس انجام شد و ما با ماشین خود...
16 شهريور 1392

مارینا ..............صاحب هر چیزه پسندیده

                                                عزیزم . .... امروز می خوام از اسم قشنگت برات بگم. راستش تا به حال تو وبلاگت اسمت رو نگفتم بود . خیلی از بازدید کننده ها اسمت رو ازم می پرسن. وقتی شما تو دل مامان بودی من خیلی دنبال اسم بودم .قرار بود من چند تا اسم گلچین کنم و با بابایی انتخاب کنیم . من اندیا و لیانا و مارینا رو دوست داشتم . و بابایی هلن . البته من هم از هلن خوشم می یومد. خلاصه بعد از کلی نظر سنجی تصمیمون ما...
16 شهريور 1392

معذرت نامه یک مامان پر مشغله.........

سلام عمر مامان . اینو می نویسم تا ازت عذر خواهی کنم . چون مدتیه نتونستم وبلاگت رو آپ کنم. راستش نگهداری از شما  و تر و خشک کردنت خیلی وقت می بره . اینقدر سرم شلوغه که نمی تونم به همه کارها برسم . بعد از به دنیا اومدن شما به قدری غرق در نگهداری شما بودم که عملا ارتباطم با دنیا قطع شد . البته اینو بگم که بیشتر مامانها اینجوری می شن و مدتی زمان می بره تا همه چیز به روال عادی برگرده . خلاصه مامانی کم کم داره خودشو پیدا می کنه ........ می رم بیرون . ورزش می کنم . آرایشگاه می رم . به خودم و خونه و بابایی می رسم . البته فعلا به همشون ناقص می رسم خلاصه جونم بگه که نی نی داری خیلی کاره سختیه ...........خیلی زیاددددددددد می دون...
8 خرداد 1392

فقط خدا...

فقط خدا...   آتشی که نمى سوزاند " ابراهیم " را و دریایى که غرق نمی کند " موسى " را کودکی که مادرش او را به دست موجهاى " نیل " می سپارد ... تا برسد به خانه ی تشنه به خونش دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد آیـا هـنـوز هـم نـیـامـوخـتـی ؟! کـه اگـر هـمـه ی عـالـم قـصـد ضـرر رسـانـدن بـه تـو را داشـتـه بـاشـنـد و خـــدا نخـواـهد ، " نــمــی تــوانــنــد " پـس به " تـدبـیـرش " اعتماد کن به " حـکـمـتـش " دل بسپار به او " تـوکـل " کن و به سمت او " قــدمــی بـردار " تا ده قـدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی . . . ...
31 ارديبهشت 1392