مادرانه هاي من (حس قشنگ مادري)
سلام عزيزم . سلام عمرم ........
چند روز پيش رفته بوديم مطب دكتر . يه دخمل كوچولو بغل مامانش بود . نمي دونم چرا با ديدنش ضعف كردم. چشمهام پر شد . اولين بار بود يه همچين احساسي يهم دست داده بود. دلم خواست بگيرم بغلم و فشارش بدم تو بغللم.
خدايا ...............نتونسنم تحمل كنم. به بابايي گفتم ..........ديد خيلي بي قرارم .به باباي ني ني گفت اجازه ميديد خانومم دختزتون رو بگيره بغلش . اونها هم با روي باز قبول كردن . ...... به بابايي نگاه كردم. ديدم اون هم چشمهاش پر شده .
ني ني رو تو بغلم فشار دادم ................آروم شدم ......... آروم آروم
احساس كردم خيلي دلم برات تنگ شده ........خيلي زياد.
دلم مي خواد بگيرمت بغلم ........... بو كنمت . فشارت بدم . ببوسمت .
اين شايد تلنگري بود ، يه جرقه اي بود ،يه اتفاق بود كه حسي رو در من بيدار كرد
حسي كه تموم وجودم رو لرزوند .........
حس قشنگ مادري!