هديه خداوند به ما يك پرنسس كوچولو !
يكشنبه 22 مرداد 91
بالاخره روزي كه خيلي انتظارش رو مي كشيديم رسيد . من و باباييت رفتيم واسه سونو جنسيت . هر دو خيلي هيجان داشتيم. مثل هيجان روز او مدرسه .....مثل هيحان شب عيد ..مثل هيجان روز عروسي ......مثل هيحان يه سفر قشنگ............ولي نه مثل هيجكدوم نبود ....يه جور بي قراري توش بود ،يه جور اميد ، يه جور احساس يكي بودن ، نمي دونم فكر كنم اين مشترك ترين حسيه كه منو بابايي تا به حال با هم داشتيم ....به هرحال با تموم بي قراريها و خوشحالي رفتيم سونو . من رو تخت دراز كشيدم. بابايي دستم رو گرفت تو دستش . يه نگاهي به هم كرديم . چشماي هر دومون برق مي زد . دكتر شروع كرد به سونو .انگار داشت دنبال يه چيزي مي گشت تو دلم. من يه لحظه خيلي ترسيدم. چشمهام به صفحه مونيتور بود و تو دلم گفتم خدايا ......كه همون لحظه صداي قشنگ قلبتو شنيدم ...به بابايي نگاه كردم .......خيلي خوشجال بود خيلي ....زود بابايي ازدكتر پرسيد :آقاي دكتر كوچولوي ما دختره .درسته؟ دكتر هم گفت بله .
من گفتم: آخ جوووووون ....خدا روشكر
بابايي هم خيلي خوشحال بود خيلي زياد
بله خداوند به ما شما رو هديه داده .....شما كه يه هديه بي نظير هستي . شما كه ثمره عشق منو بابايي هستي . شما فرزند يك عشق هستي ..........يك عشق زيبا
باز هر دو يه حس خيلي قشنگ و مشترك داشتيم. حس قشنگ داشتن يک پرنسس کوچولو