مارینا  جونمارینا جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

زندگي قشنگ ما

معذرت نامه یک مامان پر مشغله.........

سلام عمر مامان . اینو می نویسم تا ازت عذر خواهی کنم . چون مدتیه نتونستم وبلاگت رو آپ کنم. راستش نگهداری از شما  و تر و خشک کردنت خیلی وقت می بره . اینقدر سرم شلوغه که نمی تونم به همه کارها برسم . بعد از به دنیا اومدن شما به قدری غرق در نگهداری شما بودم که عملا ارتباطم با دنیا قطع شد . البته اینو بگم که بیشتر مامانها اینجوری می شن و مدتی زمان می بره تا همه چیز به روال عادی برگرده . خلاصه مامانی کم کم داره خودشو پیدا می کنه ........ می رم بیرون . ورزش می کنم . آرایشگاه می رم . به خودم و خونه و بابایی می رسم . البته فعلا به همشون ناقص می رسم خلاصه جونم بگه که نی نی داری خیلی کاره سختیه ...........خیلی زیاددددددددد می دون...
8 خرداد 1392

فقط خدا...

فقط خدا...   آتشی که نمى سوزاند " ابراهیم " را و دریایى که غرق نمی کند " موسى " را کودکی که مادرش او را به دست موجهاى " نیل " می سپارد ... تا برسد به خانه ی تشنه به خونش دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد آیـا هـنـوز هـم نـیـامـوخـتـی ؟! کـه اگـر هـمـه ی عـالـم قـصـد ضـرر رسـانـدن بـه تـو را داشـتـه بـاشـنـد و خـــدا نخـواـهد ، " نــمــی تــوانــنــد " پـس به " تـدبـیـرش " اعتماد کن به " حـکـمـتـش " دل بسپار به او " تـوکـل " کن و به سمت او " قــدمــی بـردار " تا ده قـدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی . . . ...
31 ارديبهشت 1392

چند عکس ...........جند خاطره

این وسایل بیمارستان پرنسسم هست و حلقه در اتاق بیمارستان دختر گلم اینها رو با بابا جون شب تولدت درست کردیم . حلقه رو زدم در اتاق بیمارستان . همه خوششون اومده بود . پ این هم جشن تولد 0 سالگی شما که بابایی سورپرایز کرده بود . شب من  شما بیمارستان بودیم که بابایی با دست پر اومد . کیک خیلی قشنگی برات گرفته بود یه اردک با مزه .... من خیلی سورپرایز شدم .کلی از کار بابایی خوشجال شدم و  برات تولد ٠ سالگی گرفتیم ...خیلی خوش گذشت . و کیک رو دادیم پرستارهای بخش . خیلی جا خورده بودن .و براشون جالب بود انشاالله ١٠٠ سال زیبا و شاد زندگی کنی عزیز دل مامان و بابایی این هم مربوط به مراسم خوندن اذان به گوش شما...
3 اسفند 1391

خاطره تولد پرنسسم از زبان خاله جوووووووووووووووووووون

مارینا کوچولو خوش اومدی دختر ناز خاله جونم خوش اومدی خانووووووووووووووووم     عزیزکم روزی که به دنیا اومدی وقتی خانم پرستار تو آسانسور داشت شما رو میبرد بالا من و باباییت دویدیم تو آسانسور اما خانوم پرستار شما رو بهمون نشون نداد چون هنوز نشسته بودنت و شما سر صورتت چسیف بود بعدش گفت بیاد طبقه 3 من وباباییت تا طبقه 3 دویدیم اونقدر تند که من آخرش کم آوردم اما بابایت اونقدر شوق داشت که تقریبا داشت پرواز میکرد یه کم منتظر موندیم تا شما رو آوردن من که از استرس تمام بدنم میلرزید دستام جوری میلرزید که کاملا معلوم بود  تو دلم میگفتم خدایا سالم باشه بعد شما رو خانوم پرستار از دور نشون داد یه دختر ...
1 بهمن 1391

اتاق پرنسسم

امروز 19 آذر هست . و تقريبا 1 ماه مونده كوچولوي دوست داشتني ما به دنيا بياد . امروز يه مهموني عصرونه ترتيب داديم تا اتاق پرنسسم رو يه اتفاق مادر بزرگها و خاله و زن دايي و دو تا از عمه ها و چند تا مهمون ديگه بچينيم  . روز خوبي بود و اتاق كوچولومون آماده شد . انشاالله كه به سلامتي از اين اتاق استفاده كني عزيزم........بوس بقيه عكسها  رو هم بعدا مي ذارم .......به زودي ...
2 دی 1391

فرشته كوچيك من تو اين دنياي بزرگ

سلام فرشته نازم  چيزي به اومدنت به اين دنياي خاكي نمونده .  تقريبا سي روز ديگه پا به اين دنيا مي ذاري . مي خواي از دنيا برات بگم ؟  اينحا خيلي قشنگه پر از نعمتهاي خداوندي ........زندگي در اين دنيا خيلي لذت بخشه .......البته به زيبايي جايي كه تو داري مياي  نيست .اينجا همه مثل تو در واقع قرشته هستند . همه روج خدا تو بدنشون هست . همه از يه جنسند . ولي اين كره خاكي يه ويژگي داره و اون اينه كه آدمها وقتي ميان اينجا يادشون مي ره كجا بودن ؟اينقدر اينجا براي آدمها جذاب و پر از دغدغه است كه آدمها فرصت فكر كردن به خودشون رو ندارن . ما آدمها فك مي كنيم متعلق به اين كره خاكي هستيم و براي هميشه اينحا مي مونيم . ولي مي خوام همي...
16 آذر 1391